سر گشته ای به ساحل دریا،

نزدیک یک صدف،

سنگی فتاده دید و گمان برد گوهر است

گوهر نبود - اگر چه - ولی در نهاد او،

چیزی نهفته بود، كه می گفت

از سنگ بهتر است

جان مایه ای به روشنی نور، عشق، شعر،

از سنگ می دمید

انگار

دل بود ! می تپید

اما چراغ آینه اش در غبار بود

دستی بر او گشود و غبار از رخش زدود،

خود را به او نمود

آئینه نیز رویی خوش آشنا بدید

با صد امید، دیده در او بست

صد گونه نقش تازه از آن چهره آفرید،

در سینه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد

سنگین دل، از صداقت آئینه یكه خورد

آئینه را شكست .

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
بیا عضو وبلاگ شو لطف داری بعدا برو ادامه مطالب مارو ببین باشه حالا میدم ولی بعد برمیدارما پسوردشو میگم 09147878780